دیروز شنبه 30 شهریور ماه 92 تصمیم گرفتیم با بچه های محل بمناسبت هفته دفاع مقدس این بار به منزل تنها آزاده محلمون بریم و ازش بخواهیم که از خاطرات اون دوران کمی برای ما بگه، تا شاید نسل سومی ها کمی بیشتر با اون دوران آشنا بشن.
از قبل با خانواده اش هماهنگ شده بود. اما با خودش کسی صحبت نکرد. به پیشنهاد جمع قرار شد با خودش صحبت بشه و ایشون هم تو جمع ما حضور داشته باشه و حداقل یه خاطره از روزهای جنگ و اسارت گفته بشه.
وقتی با خودش صحبت کردیم در جواب فقط گفت: شرمنده ام؛ من نمی تونم این کار را انجام بدم. یه جورهایی نمی خوام به اون روزها فکر کنم.
به راستی آیا توقع ما زیاد بود؟
از یه طرف هدفمون بازگو کردن خاطرات از طرف ایشان بود و آشنایی بیشتر بچه ها از اون روزها.
اگه از طرف ایشان نگاه کنیم، شاید به او حق بدیم، چون خاطرات خیلی تلخی از اون روزها هست که به راحتی نمی تونه ازش چیزی بگه و اونو میبره به اون دوران؛ که برای اون خیلی آزار دهنده هست و خیلی به سختی و مدت زمان زیادی طول کشید تا یه جوری از نظر روحی اونا را فراموش کنه به زندگی طبیعی بعد از اون دوران ادامه بده .
اما به هر حال، به نظر من شاید براش خیلی سخت و عذاب آور باشه، اما افرادی مثل اون، راوی های اون زمان هستند تا مسائل و مشکلات و خاطرات اون زمان گفته بشه تا نسل سومی ها چیزی از جنگ و شهادت و اسارت درک کنند و با واقعیت از دید اونها آشنا بشند.
... خوب نشد، و ما نتونستیم این کار را انجام بدیم. اما ما به رسم ادب پیش خانواده ایشان رفتیم و با یه هدیه ناقابل از خانواده ی او تقدیر و تشکر کردیم.